ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ …
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ …
ﺍﺯ ﺩﺭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻔﺶ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺳﺮﺩﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ …
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ …
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﻍ ، ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺷﺒﯿﻪ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ !!
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮ !
نوشته شده توسط رضا فرهنگ · در
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ …
ﺍﺯ ﺩﺭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻔﺶ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺳﺮﺩﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ …
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ …
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﻍ ، ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺷﺒﯿﻪ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ !!
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮ !
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.