یــکــی کــنـآرت بــآشــــهـ
گــــــــــآهــــــی وقـــتــآ مـــیــخــوآی یــکــی کــنـآرت بــآشــــهـ بـــــــهــ حــرفــآت گـــوش کـــنـــهــ چـــیــزی نــگــهـ... کــــآری نـــکـنــهـ هــآ... فــــقـــط بـآشـــهـ هـــمـــیـن !
گــــــــــآهــــــی وقـــتــآ مـــیــخــوآی یــکــی کــنـآرت بــآشــــهـ بـــــــهــ حــرفــآت گـــوش کـــنـــهــ چـــیــزی نــگــهـ... کــــآری نـــکـنــهـ هــآ... فــــقـــط بـآشـــهـ هـــمـــیـن !
ما آدمها ... همیشه خوب را برای یافتن خوبترین رها میکنیم.. غافل از اینکه خوب ،همانیست که وقتی از همه چیز و همه کس بریدی یادش می افتی.. همان کسی که که هرروز حالت را میپرسد و تو سرسری میگویی خوبم... همان کسی که تو حضورش را همیشه دیدی و حس کردی اما ساده گذ...
مَنْ و تو همآنْ آدمْ و حوّآے مُدِرنیمْ که دلمآنْ مےْخوآهد شریکْ شَویمْ بآ هَمْ در خوردنِ یک سیبْ حتّے اگر رآنده شویمْ از اینجآ...!!!
هــیــچــوقـــت ... بــه خــاطـر هـیــچـکـس ... از ارزشـهــایــت دســت نـکـــش ... چـــون زمـــانـی کـه آن فــرد از تــو دســت بـکـشـــد .. تــو مـی مـانــی و یـک "مــــن" بــی ارزش ...
حســــــرت ! یعنے رو بـﮧ رویــــــــمـ نشستـﮧ اے و باز خیســـــے چشمـــانـــمـ را آن دستمال خشکــ بے احساس پاکــ کنــــد . حســــــرت ! یعنے شانـﮧ هایت ، دوش بـﮧ دوشــــــمـ باشد اما نتوانـــم از دلتنگے بـﮧ آن پناه ببـــــــرم....... حســــــرت ! یعنے ...
خداوندا.. به دل نگیر اگر گاهی زبانم از شکرت باز می ایستد !!... تقصیری ندارد... قاصر است کم می آورد در برابر بزرگی ات... لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت در دلم اما همیشه ذکر خیرت جاریست !...
حاصلِ سبزترین باور ِمن برگ زردیست که از لای ورق های دلم می ریزد مانده ام سخت غریب دیگر از سبزترین حادثه هم می ترسم . . .
و چه انتظار بزرگی است اینکه بدانی پشت هر دوستت دارم چقدر دوستت دارم ... !
تنهایی … دیوار … قهوه های سر رفته از حوصله ام اتاقی که چهار تاق باز ، روی من خوابیده چشم هایی که از ساعت ، کار افتاده ترند و شانه های تو ، که زیر بار ِ باران نمی روند باید گریه ام را روی بی کسی هایم تنظ...
نمیدانم از کجا اما خورده ام به بن بست تقصیر تو نیست;هیچ تفنگی گلوله را تا ابد در سینه اش نگه نمی دارد !! دق کردم! پشت خنده های تلخی که... هیچگاه کسی به آن شک نکرد!!!
کاش… با هم در کوچه های این شهر راه برویم… می خواهم جاهایی را که مُرده ام نشانت بدهم!
می خواهم نباشم کاش سرم را بردارم و برای یک هفته در گنجه ای بگذارم و قفل کنم! در تاریکی یک گنجه خالی و روی شانه هایم در جای خالی سرم چناری بکارم و برای یک هفته در سایه اش آرام...
ﮔـﺎﻫـی ﺍﻳـﻨـﮑـﻪ ﺻـﺒـﺢ ﻫـﺎ ﺩﻟـﺖ ﻧـﻤـﻲ ﺧـﻮﺍﺩ ﺑـﻴـﺪﺍﺭ ﺑـﺸـﻲ ﻫـﻤـﻴـﺸـﻪ ﻧـﺸـﻮﻧـﻪ ی ﺗـﻨـﺒـﻠـی ﻧـﻴـﺴـﺖ ! خسته ﺍی ﺍﺯ ﺯﻧـﺪﮔـی …! ﻧـﻤـی ﺧـﻮﺍی ﻗـﺒـﻮﻝ ﮐـﻨـی ﮐـﻪ ﻳـﮏ ﺭﻭﺯِ ﺩﻳـﮕـﻪ ﺷـﺮﻭﻉ ...
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.