خر نامرد

روزی ملا نصرالدین از راهی میگذشت .درختی پیدا کرد و زی سایه ی آن کمی خوابید .ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید .ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست.خورجینش را برداشت و به راه خود ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود. آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت   و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت «خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری »چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت این خر مال من است .ملانصرالدین هم زیر بار نمیرفت و میگفت این خر مال من است. صاحب خر گفت «خر تو نر بود یا ماده؟ملانصرالدین گفت نر.» صاحب خر گفت این خر ماده است. ملا نصرالدین هم جواب داد اما خر من خر نامردی بود.

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...